|
تيرِ خلاص
ميخواهي دست چپت را كه خواب رفته و زيرِ تنت جا مانده، برداري؛ اما نميشود. اگر برداري، حتما از كمر به بالايت تكان ميخورد. حتي اگر ذره ذره هم خودت را عقب ببري تا بازویت را از زيرت كنار بكشي، باز هم نميشود. ممكن است پاهايت هم تكان بخورد. سعي ميكني بيشتر طاقت بياوري. پس يك كارِ ديگر ميكني. خيلي آرام، انگشتهايت را خم ميكني. كفِ دستت زير گردنِ دختر است. انگشتهايت را نميبيني، وقتي خم ميشوند. از سرِ انگشتهايت تا كتفت گِز گِز ميكند. مثل اين ميماند كه چند نفر، چند سوزن دستشان گرفته باشند و به جانِ دستت افتاده باشند. باز انگشتت را جمع ميكني. دردِ دستت بيشتر شده. دندانهايت را رويِ هم ميگذاري و به بدنت فشار ميآوري. جوري كه تكان نخوري. فشاري را كه بين ستونِ فقراتت هست، از باسنت ميگذراني تا به رانَت ميرسد و آرام آرام به ساقِ پايت. حالا فشار به كفِ پايت رسيده و انگشتهايِ پايت را كه جمع ميكني، به نوكِ كفش ميخورد. باز انگشتهايِ دستت را باز و بسته ميكني. خيلي طول ميكشد تا انگشتهايت باز شوند و دوباره جمع شوند. ميترسي ببينند كه دستت تكان ميخورد. آنقدر اين كار را آهسته انجام ميدهي كه يواش يواش، خوابِ دستت هم بيدار ميشود. تصميم ميگيري هر از گاه با انگشتهايت بازي كني، تا ديگر نخوابد. آخر نميداني اگر اين بار بخوابد، باز هم ميتواني به اين راحتي انگشتهايت را تكان بدهي يا نه. يك لحظه پلكهايت را از هم باز ميكني. ميترسي چشمهايت ديده شوند. با آنكه تيرِ چراغِ برقي در كوچه نيست، اما نوري از دور ميآيد. هر چند نور رويِ تو و دختر نيفتاده و پايينِ پايتان هم نيست، اما تو كه نميداني صورتت معلوم ميشود يا نه. بعيد نيست پلكهايت را كه باز ميكني و ميبندي، ديده شود. پس كمي پلكهايت را به هم نزديك ميكني و در همان اندازه نگهاش ميداري. همين قدر كه بتواني دختر را ببيني، كافي است. عینکش تا نوكِ بينيِ سرخ شده اش، سُر خورده. چشمهايِ باز و مژههايِ فر نخوردهاش، رو به آسمان است. لبهايش نيمه باز مانده و گونهاش بيرنگ است. به نظرت برای این جور کارها خیلی بچه سال است. كيف دستي اش، بين تو و او افتاده. یک مشت کاغذِ لوله شده می بینی و چند اسپری رنگ، که از تو کیف بیرون آمدند. يادِ پولهايت ميافتي كه تويِ جيبِ شلوارت گذاشتي و الان روياش خوابيدي. حيف كه خيس شده. صدايي ميشنويي. تند چشمهايت را ميبندي و رويِ صدا تمركز ميكني. صدا مفهوم نيست. اما ديگر چشمهايت را باز نميكني تا به سر تا پايِ دختر نگاه كني. هر بار كه چشمهايت را ميبندي، تصور ميكني سرت سنگين ميشود. شايد هم به خاطر پلكهايت باشند كه با فشار رويِ هم ميآيند. با اين همه به سنگ ريزهاي كه زيرِ سرت هست و از لايِ موهايت گذشته و به پوستِ سرت رسيده و حتما ردِ آن رويِ پوستت مانده، عادت كردهاي. ديگر برايت مهم نيست، چند ساعتي است پايِ راستت رويِ پايِ چپت افتاده و پاشنه كفشت به ماهيچه پايت فشار ميآورد. وقتي خواستي كنارِ دختر بخوابي، پيراهنت از پشت بالا رفت و حالا كه شب از نيمه گذشته و هوا سرد است، هر نسيمي ميتواند خودش را زيرِ پيراهنت جا بدهد. همان وقت هم كه دنبال جا ميگشتي تا يك جايي بخوابي، ديدي تنها جايِ دختر خوني است، كه بهتر اين بود، همين جا بخوابي، تا تو هم خوني شوي. حالا هم كه شلوارت خيس شده، بيشتر احساس سرما ميكني. ميترسي سرما تو دلت بيفتد و لرزت بگيرد. زنت گفته بود:« زود برو تا زود برگردي.» اما تو خواستي بهانه بياوري كه اصلا نروي. زنت گفته بود:« يك بار خواستم براي اين طفلكِ مادر مرده، يك كاري بكنم، حالا تو اين همه ناز و نوز كن. مگر یک هفته وقت نداشتی.» تو رفتي تا كسي را پيدا كني كه از او پول قرض بگيري و به اين هم فكر كردي كه تا پول قرض كنم، مغازهها باز هستند يا نه. زنت گفته بود:« از اين تانكها بخر كه كنترل دارد.» تو قيمتش را نميدانستي و نپرسيدي تا نفهمد كه نگران چه چيزهايي هستي. باز خوشحال بودي كه تو اين اوضاع، زنت نميخواهد كسي را دعوت كند. ـ چه وضعِ گندي. آن هم هر شب. كه چي؟ ـ سرِ برج كه پولِ اين اضافه كاري را بگيري، همه چي يادمان ميرود. ـ كاش ميدانستم تا كي كارمان اين است. ـ ميتواني از آدمهايي بپرسي كه شبها به ما ماموريت ميدهند، بياييم هواخوري. ـ از اين لعنتيها چي؟ ـ رفيق يادت رفته؟ اينها را خودمان اين ريختيشان كرديم كه تا ابد لال شوند. ـ كثافتها زنده هم بودند، بهمان جواب پس نمیدادند. صداها دور نيست. انگار سرِ كوچهاند و رو به كوچه دارند حرف ميزنند كه صدا ميپيچد و تو ميشنوي. دو نفر هم بيشتر نيستند. صدايِ پا ميشنوي. ميخواهي به هيچ چيز فكر نكني تا قلبت تند نزند. صدا نزديكتر ميشود. آرام نفس ميكشي. ميداني كه نبايد جناقِ سينهات بالا و پايين برود و خوشحالي كه لباسِ تنگت را نپوشيدي. صدا ديگر خيلي نزديك شده. آنقدر كه احساس ميكني، پايينِ پايت ايستاده. قبلا هم صدايِ پا نزديك شده بود. تصور ميكني، دو صدايِ پايِ ديگر كافي است، كه هيچ فاصلهاي بين تو و آنها نباشد. ـ بيا اينجا. خيلي خوشحال ميشوي كه صاحبِ صدايِ پا را صدا ميزنند و به ساعت فكر ميكني و تصور ميكني، الان ساعت چند است و زن و پسرت چهكار ميكنند، توي خانهاي كه شمعهايِ كيكِ جشن تولد را هنوز روشن نكردند. تصورش هم سخت است، كه زنت تا حالا به كجاها كه زنگ نزده. ميخواهي ببيني سايه كسي روي ديوار افتاده يا نه. چشم باز ميكني و سري ميبيني كه كلاهش بزرگ است و لبه كلاهش تنه درخت را نصف كرده. تصور ميكني، كجا ايستاده كه سايهاش روبهرويت است. تا جايي كه ميتواني ببيني، ديوارها بلنداند. وقتي كه توي كوچه آمدي و خواستي از ديوار بالا بروي، ديوارها نااميدت كردند. تنها خانهاي هم كه بود، و بارها در زدي، باز نشد. از درخت هم نميشد بالا بروي و سرِ ديوار برسي. درختِ كم سن و سالي است. زنت گفته بود: « طوري برو كه يك ساعت مانده حكومت نظامي شروع شود، خانه باشي.» صدايِ چرخهايِ ماشين که ميپيچد و به سرعت، به كوچه نزديك ميشود، تو را ميترساند. نميداني چهكار بايد بكني. دوست داري موقعيتي پيش بيايد تا يك بار ديگر سعيات را بكني، ببيني ميتواني از ديوار بالا بروي. با اينكه سن و سالت از چهل گذشته. فكر ميكني، اگر نتواني فردا صبحِ زود خودت را به كارخانه برساني و غيبت برايت بزنند، چه بد ميشود. به زنت گفته بودي:« به خاطرِ خريتِ يك مشت جوان، ما بدبخت بيچارهها تو هچل ميافتيم و همين يك لقمه نان هم به زور دستمان ميرسد.» كوچه نوراني ميشود و تو ميفهمي كه ماشين سرِ كوچه ايستاده. از بس از گوشه چشم نگاه كردي، چشم درد گرفتي. هر از گاه چشمهايت را ميبندي و باز از گوشه چشم نگاه ميكني. چيز زيادي نميتواني ببيني. درِ ماشين كه بسته ميشود، چند پا، محكم جفت ميشود. ماشين كه خاموش ميشود و كوچه تاريك، صداها را ديگر خوب ميشنوي. ـ دو نفراند قربان. ـ خيلي خوب بازرسيِ بدنيشان كنيد. تيرِ خلاص را هم فراموش نکنید. 19 آذر 83
|
|